نامه عاشقانه ای از زنده یاد جلال آل احمد به همسرش سیمین دانشور

نامه عاشقانه ای از زنده یاد جلال آل احمد به همسرش سیمین دانشور

ساعت 8 بعد از ظهر یکشنبه 4 آبان 1331

خوب سیمین جان ، یک خریّت کرده ام که ناچارم برایت بنویسم . سه ربع بعد از ظهر از سر کاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران . می خواستم کمی هوا بخورم . چون صبح تا آن وقت خانه مانده بودم . نزدیک پل رومی که رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت می شد . از پل عبور کردم و یک مرتبه یادم به آن روزها افتاد که با هم از همین راه می آمدیم و می رفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود . روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جستجوی تو زیر همه درختها را گشتم و بعد از همان راه معهود به طرف جاده ی پهلوی راه افتادم . وسطهای راه کم کم تاریک شد و کسی هم نبود ، یک مرتبه گریه ام گرفت . اگر بدانی چقدر گریه کردم . از نزدیکی های آن جا که آن شب پایت پیچید و رگ به رگ شد ، یادت هست؟ گریه ام گرفت تا برسم به اول جاده ی آسفالته آن طرف که نزدیک جاده ی پهلوی می شود . همین طور گریه می کردم و هق هق کنان می رفتم . گریه کنان رفتم تا پای آن دو تا درخت که بالای کوه است و یکی دو سه بار قبل از عروسی پای آن نشستیم … یادت هست؟ در تاریکی آن بالا اطراف و چراغ های پائین را از لای اشک مدتی نگاه کردم و بعد با حالی بدتر و زارتر راه افتادم که برگردم . از میان تیغ ها و خارها همین طور افتان و خیزان و گریان و هق هق کنان پائین آمدم و آمدم و گریه کردم تا به اول جاده آسفالته رسیدم . هیچ  قصدی نداشتم ولی اگر بدانی چقدر هوای تو را کرده بودم . آن قدر دلم گرفت که می دیدم در غیاب تو همان کوه و تپه ، همان پستی و بلندی ها ، همان درخت ها و جوی ها هستند ، من هم هستم ، ولی تو نیستی . درخت ها خزان کرده بودند . کلاغ ها صدا می کردند . جوی ها خشک بود، و خلوت ، آنقدر خلوت بود که با آزادی تمام های های می کردم . چقدر خیال آدم آسوده است…

با آن درخت سر کوه مدتی به یاد تو حرف زدم و تاسف خوردم که چرا قلمتراش با خودم نداشتم تا در تاریکی ، یادگاری به خاطر تو روی آن بکنم . چقدر بچگانه است . نیست ؟ ولی این کار را بالاخره خواهم کرد . جاهایی را که با هم نشسته بودیم و در باره آینده ای که هرگز فکر نمی کردیم این طور باشد حرف ها زده بودیم ، همه را سر کشیدم و اگر بدانی چقدر تنهایی را عمیق و وسیع حس می کردم و اگر بدانی چه گریه ای مرا گرفته بود . راستش را بخواهی پس از رفتنت دو سه بار بیشتر گریه نکرده بودم . یک بار همان دو سه ساعت بعد از رفتنت و یک بار هم در سینما ، یادم نیست چه بود ، ولی این سومین بار چیز دیگری بود . گریه ای بود که در همه عمرم نکرده بودم ؛ مثل مادر مرده ها . تاریکی و سکوت و تنهایی اجازه می داد که حتی اگر دلم بخواهد فریاد بزنم . ولی دلم نمی خواست فریاد بزنم . دلم می خواست مثل پیرمردهایی که به جوانی خود آهسته آهسته گریه می کنند گریه کنم . اما کم کم به هق هق افتادم و های های کردم …

وقتی تنها دلخوشی آدم ، تنها همزبان آدم ، تنها دوست آدم ، تنها زن محبوب آدم ، تنها عمر آدم  و اصلا همه وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا ، دیگر نمی شود تحمل کرد . آخ که تصدقت می روم . مبادا از نوشتن این مطالب ناراحت شوی ، چون من خودم پس از این گریه و حالا آسوده تر شده ام . راحت تر شده ام و چه کمک بزرگی است این گریه و مردها چه سنگدل می شوند وقتی گریه شان بند می آید ای خدایی که سیمین من تو را قبول دارد و من کم کم از همین لحاظ و تنها به خاطر او هم شده می خواهم به تو عقیده پیدا کنم …

گردآوری توسط عقدونه .

عقدونه بزرگترین بانک اطلاعاتی مجموعه های تشریفاتی مشهد .
بهترین تالار در مشهد ، زیباترین باغ تالار در مشهد ، مجلل ترین هتل تالار در مشهد ، با شکوه ترین باغسرا در مشهد و همچنین حرفه ای ترین آتلیه در مشهد را از ما بخواهید .
عقدونه برندی نو با ایده های متفاوت .